گفتوگو با استاد تاریخ دانشگاه ویلیام پترسون
مریم میرزاخانی استثنا نیست
دستاورد میرزاخانی شادم کرد اما غافلگیرم نکرد. غافلگیر شدم که این جایزه در ریاضی بود نه در بیوشیمی یا سلولهای بنیادی که ایرانیها در زمره پیشتازان دنیا بودند
|
محمد معماریان
دبیر دیدگاه
|
مسلمانان در دورهای از تاریخ، طلایهداران علم دنیا بودند اما از حوالی نیمه هزاره دوم میلادی بهتدریج جای خود را به غربیها دادند. درباره تاریخ درخشان دستاوردهای علمی مسلمانان در آن «عصر طلایی» بسیار گفته شده است. اما تحلیل روند تاریخی عقب ماندن مسلمانان، کمتر به بحث جدی گذاشته شده است و بحث که به روند تاریخی معاصر نقشآفرینی کشورهای مسلمان در علم دنیا میرسد، ادبیات موجود باز هم از جهت نگاه عمقی تاریخی کممقدارتر میشوند. جان لیوینگستون، استاد دانشکده تاریخ دانشگاه ویلیام پترسون در ایالات متحده، یک روایت تاریخی مفصل از این فرآیند را در مجموعهای دو جلدی تدارک دیده است. جلد اول آن با عنوان «اوجگیری علم در اسلام و غرب» به تحلیل عصر طلایی تلاش علمی مسلمانان و اندکی پس از آن میپردازد و جلد دومش با عنوان «در سایههای افتخارات گذشته: جهاد برای علم مدرن در جوامع اسلامی» که 26بهمنماه امسال توسط انتشارات معتبر Routledge منتشر شد به روندهای معاصر میپردازد. برای آگاهی از نگاه تاریخی او، تقاضای گفتوگو کردم که لیوینگستون بهرغم حال نامساعد خود، پذیرفت و پاسخ سوالاتم را از طریق ایمیل داد. متن گفتوگو با او را در ادامه میخوانید.
نیال فرگوسن، استاد سابق دانشگاه هاروارد، در کتاب «تمدن: غرب و مابقی» میگوید که سقوط فکری مسلمانان از حوالی سال 1500 میلادی آغاز شد. شما پیشی گرفتن غرب از دنیای اسلام را چطور رصد میکنید؟
مسلمانان پس از سال 1500 میلادی، از اوج شکوه فکری سقوط نکردند. آنها به سنتهای خود در ریاضی و نجوم و همچنین فلسفه طبیعی ارسطویی پایبند ماندند. بهواقع، خانوادهای از تمدنها بود که در آن قلمروهای اسلامی و غرب مسیحی از زمان ظهور اسلام سراپا به هم وابسته بودند چنانکه ردپای متون وحیانی یهودی-مسیحی را میشد در قرآن یافت و سپس مسلمانان اقدام به ترجمه، جذب و بسط فلسفه یونانی و علم هلنی کردند که البته ضرباهنگهایی از ریاضی و نجوم فارسی و هندی هم به آن افزوده شد. پایبندی مسلمانان به سنت علمیشان هم مشکلی نداشت تا زمانی که نیروهای بیرونی، وضع آن خانواده تمدن را آشفته نکرده بودند.
پس سقوط چه زمانی اتفاق افتاد؟
سقوط زمانی رُخ داد که غرب سرمایهدار متجاوز و توسعهطلب وارد شد و حباب را ترکاند. آنجا بود که مسلمانان فهمیدند یک تمدن رقیب چقدر از آنها پیشی گرفته است، تمدنی که برای هزار سال فرودست خود قلمداد میکردند. آن تلقی مسلمانان بیجا نبود، اگر که بازه مابین قرون هشتم و پانزدهم را معیار بگیریم، یا حتی اگر قرن شانزدهم را با مقایسه توانایی نظامی غرب و عثمانی معیار بگیریم.
علت این عقبماندگی چه بود؟
آن عقبماندگی، یا اگر اسمش را سقوط بگذاریم، بهخاطر آن حس برتری بیچونوچرایی بود که متفکران و نخبگان اجتماعی مسلمان نسبت به خودشان داشتند و باور دینیشان هم آن حس را بسیار تقویت میکرد. حتی وقتی شواهد پیشرفت غربیها آشکار شد، متفکران مسلمان در دفاع از منافع و مواضع خود، از پذیرش این شواهد سر باز زدند و وفاداری به دین و سنت را سپری برای دفاع از تقلید در برابر نوآوری کردند. بهطور خلاصه، اعتمادبهنفس بیجا، یک دیوار ذهنی ساخته بود که نمیگذاشت مسلمانان به دوردست بنگرند و ببینند در سوی دیگر دنیا چه رُخ میدهد.
بالاخره که این دیوار فرو ریخت؟
خُب، ورود غرب به مناطق مسلماننشین، بسیار ظریف بود: پستهای مبادلاتی، توافقات تجاری، امتیازات کاپیتولاسیونی، مستعمرهسازی در سواحل اقیانوس. بهخاطر همین ظرافت، وقتی مسلمانان فهمیدند که حاکمانشان با رفتار غیرمسئولانه خود چه چیزی را از دست دادهاند، پنجههای استعمار غرب چنان تا مغز استخوان فرو رفته بود که دیگر نمیشد آن را درآورد.
در تاریخ علم ایران، شکستهای فاجعهبار یکی از پادشاهان قاجار از روسیه و بعد سفرهای دو پادشاه دیگر قاجار، جرقه تلاش برای کسب علم را زد. در سایر جوامع مسلمان چطور بود؟
مثل ماجرای قاجار، عثمانیها هم با شکست نظامی بود که دیگر نتوانستند چشم بر این واقعیت ببندند که رقیب غربی بر آنها پیشی گرفته است؛ آنهم رقیبی که سلاطین عثمان و جاننثارهایش قبلا تا «دانوب» و وین به زانو درآورده بودند. در قرن هفدهم که دیگر خبری از آن فتوحات شگفتانگیزی نبود که ممالک غربی را یکجا تسلیم امپراتوری عثمانی کند، نخبگان عثمانی گفتند مشکل در نهادهایشان است: آن نهادها به اصلاح و بازسازی نیاز داشتند. نفرتی روانی، دینی و فرهنگی وجود داشت که نمیگذاشت آنها بپذیرند غربیهای مادون از جنگلها و مردابها و لجنزارهای زمستانیشان بیرون آمدهاند و آنقدر قوی شدهاند که جلوی سلحشوران مسلمان بایستند. با ناکامی عثمانی در فتح وین در پایان قرن هفدهم میلادی و شکستهای فاجعهبار در جنگهای پس از آن، روشن شد آنچه به عقیده آنها وعده الهی برای مسلمان شدن دنیا بود را محقق نکرد، نهادهای فرسوده خودشان نبود؛ بلکه اتفاقی درونی در ملل غربی رخ داده بود. در سال 1722، یک هیات بزرگ عثمانی از دریا عازم فرانسه شد تا ببیند آنجا چه خبر است، که این چیزها را دید: تلسکوپهای بزرگ، دستگاههای چاپ، فراوانی کتابها، فناوری دریانوردی، تسلیحات توپخانه، نظام مالیاتی، سازماندهی حکومت، بودجهبندی ملی و ادارات. همین مشاهدات، انگیزه نوآوری در عثمانی شد که به «دوره لاله» مشهور است.
آن تلاش برای نوسازی به کجا رسید؟
اما مثل ایران، مقاومت فراوانی رخ داد. نوآوری، منافع قوامیافته و مواضع سنتی را تهدید میکرد. دوره لاله 20سال طول کشید و عدم تامین مالی، مقاومت منفعلانه و شکست فاجعهبار هنگام حمله عثمانی به ایران، آن را خاتمه داد. در قرن هجدهم چندین تلاش دیگر هم برای اصلاحات شد که سرانجام تکتک آنها، ائتلاف افسران ناراضی جاننثار و طلاب مدرسهها در نواحی فقیرنشین بود که با خشونت به خیابانها میریختند. پس از آنکه «سلطان محمد دوم» توپخانهاش را روی جاننثارها گشود تا به عمر آن نهادی خاتمه بدهد که روزگاری شکوه و جلال زیادی داشت، بالاخره راه برای اصلاحات مداوم، جدی و عمیقی باز شد که وزرای سلطان میتوانستند پیاده کنند.
مرحله دوم نوسازی چه شد؟
فقدان بودجه، راه را بر این نهادهای اصلاحطلب هم بست، یعنی همان اتفاقی که در مصر در زمان «محمدعلی» افتاد. علاوه بر مسئله بودجه، غرب هم متوقف نمانده بود که مسلمانها به او برسند. زمانی که مسلمانها با انرژی بخار آشنا شدند، غرب وارد دومین انقلاب صنعتیاش شده بود که برق و انرژی باتریهای شیمیایی در کنار ماشینها و ریختهگریهای عظیم آلمانی به میدان آمده بودند.
ترکیهای که بهجای عثمانی نشست، چه کرد؟
جمهوری ترکیه که پس از جنگ جهانی اول از خاکستر امپراتوری شکستخورده عثمانی بلند شد، میراثدار دو قرن اصلاحطلبی عثمانی بود. بههمینخاطر در موضع خوبی قرار داشت که مثل یک جمهوری مدرن روی پای خود بایستد و دوام بیاورد. به خاطر هممرزی با غربیها، عثمانیها بودند که بیش از همه با این چالش مواجه میشدند که: یا خودشان را متحول کنند تا از پس دشمن بر بیایند، یا از صحنه تاریخ حذف شوند. عثمانیها در قرن نوزدهم شکستهای بدی از غرب خوردند ولی درس گرفتند و خودشان را وفق دادند و در قالب جمهوری دوام یافتند. مدتی به نظر میآمد این جمهوری، یک سیستم دموکراتیک خوب با اقتصاد روبهرشد و آینده درخشان علمی دارد که میتواند الگوی سایر کشورهای مسلمان شود، تا اینکه «اردوغان» بروننگری را کنار گذاشت و دیکتاتوری را پیش گرفت.
به نظر میرسد که در بین همه نظریههای علمی غربی، مشکلآفرینترین نمونه برای مسلمانان، نظریه تکامل «داروین» بوده است. رد آشنایی مسلمانان با این نظریه را کجا باید دنبال کرد؟
مسیحیان سوری و لبنانی در بیروت در اواخر دهه 1870 میلادی در دو مجله جدید «الجنان» و «المقتطف»، داروین را به جامعه مسلمانان معرفی کردند. مسیحیان بیروت، بخشی از جامعه «تبشیری» آمریکا بودند که کالج پروتستان سوری را در سال 1886 بنیان گذاشتند، که نیمقرن بعد نامش به دانشگاه آمریکایی بیروت تغییر کرد. مسیحیان در ترویج نظریه داروین، مشکلات زیادی داشتند. مسیحیان غرب نیز همینطور؛ البته این نظریه در اروپای غربی پیش از مرگ داروین در سال 1882 پذیرفته شد اما در ایالاتمتحده هنوز هم دو سوم مردم آن را قبول ندارند چون در فهم تحتاللفظی از متون وحیانی ماندهاند.
به گمانم این نظریه برای مسیحیان بیشتر از مسلمانان مشکل ایجاد کرد. بله؛ دروازههای قرآن برای علم بازترند چون اشارههای متعددی به طبیعت دارد و مسلمانان هم این نظریه را به راحتی پذیرفتند اما تکامل انسانی را قبول نکردند. در نیمه قرن بیستم، مسلمانها تکامل انسان را هم پذیرفتند اما دست هدایتگر خدا را هم در آن گنجاندند که هادی همهچیزهای دنیاست. این موضع حتی برای دانشمندان هم مقبول است به شرط آنکه دینشان بر کار علمیشان اثر نگذارد و تعدادی از دانشمندان مذهبی در ایالاتمتحده نیز چنین میکنند. در دهه 1990، آن مفسران مسلمان قرآن که دل به علم هم داده بودند، تلاش زیادی کردند که نشان دهند قرآن تکامل انسان را میپذیرد.
در نسبت علم و وحی، یک رویکرد وفقگرا هست که میخواهد این دو را پیوند بدهد. ریشه آن به کجا برمیگردد؟
ریشههای تفسیر علمی قرآن در ایام مدرن، به قرن نوزدهم برمیگردد؛ البته اصل این ماجرا قدیمیتر است و به قرن یازدهم میلادی میرسد. ابوحامد غزالی (متوفای 1111 میلادی) ، الهیدان و تحلیلگر انتقادی بزرگ علم و فلسفه، کتابی پیرامون فلسفه طبیعی و آن آیاتی از قرآن نوشت که به آن فلسفه مرتبط بوده و شرحش میدادند.
چرا این مفسران، چنین تلاشی میکردند؟
در ایام مدرن، آن نویسندگانی که به قرآن توسل میکردند تا نشان دهند که با علم موافق است، سعی داشتند مشروعیت دینی برای علم فراهم کنند تا علما و پیروانشان و عموم مردم را متقاعد سازند که دلیلی برای ترس یا مخالفت با کشفیات مدرن علم وجود ندارد. آنها میگفتند که همه این کشفیات، خواه صریح یا استعاری، در قرآن هست. این مفسران و هوادارانشان تلاش میکردند علم را بهعنوان یک حوزهای که از تایید دینی برخوردار است، وارد فرهنگ کنند.
چقدر موفق شدند؟
آنها هم با مقاومت دینی و هم با مقاومت فرهنگی روبهرو شدند چون این علم جدید از جانب غرب میآمد، همان غرب معاند و خطرناک، همان دشمن هزارساله: گرفتن چیزی از دشمن، دستکمی از همخوابی با او و خیانت فرهنگی و دینی نداشت. این عاملی بود که علمپذیری در جوامع مسلمان را دشوارتر از ژاپن، هند، چین یا آسیای جنوبشرقی میکرد. مثلا علمدوستان ژاپنی، مشکل چندانی در غلبه بر مدافعان سنت نداشتند.
هماکنون با مفهوم یا پدیدهای هم با عنوان «علم اسلامی» مواجهیم. ریشه آن چیست؟
تغییرشکل تفسیر علمی به «علم اسلامی» عمدتا پس از جنگ سال 1967 بود که ایدئولوژی پُرباد ملیگرایی، ترقیخواهی و سوسیالیسم عربی را با خاک یکی کرد و مهمترین نماد سیاسیاش «جمال عبدالناصر» را نابود. با مرگ عبدالناصر خلأیی در مرکز جهتگیری سیاسی و ایدئولوژیک عربی ایجاد شد. شکست تحقیرآمیز در جنگ 6روزه و ضربهای که به ایمان رهبران و دکترینهای جعلیشان وارد شد، موجب اوجگیری جنبشهایی شد که باورهایشان، بنا به ادعای هوادارانشان، در اسلام سنتی، در شریعت و قرآن، ریشه داشت و روشهای خشونتآمیزشان صرفا بازآفرینی نسخهای از «جهاد» بود، به موازات اوجگیری جنبشهای اسلامگرا که میخواستند شاکلهای انقلابی برای دولت براساس شریعت بنا کنند، نویسندگانی ظهور کردند که هر چیز غربی را (از جمله آنچه آنها «علم غربی» مینامیدند) رد میکردند. به ادعای آنها، علم حقیقی باید از منش اسلام گرفته میشد: یک «علم اسلامی»، یک علم اصیل که همنوا با روح مسلمانان بود، یک علم اخلاقمند که در قرآن و حدیث نهفته و منتظر بود تا از طریق درک عمق آیات قرآن کشف شود. به عقیده آنها، معنای آیات رمزآلود و آیاتی که به پدیدههای طبیعی اشاره میکردند، راه را برای تدوین یک علم حقیقی با مبنای اخلاقیات اسلامی میگشودند، علمی که در باور به خدا بهعنوان جهانآفرین ریشه داشت. هواداران این ادعای عجیب، برای آن شواهدی عجیبتر هم میآوردند؛ مثلا میگفتند جن که در قرآن مطرح شده بود، جرقههای انرژی بود که اگر به چنگ میآمد میتوانست موتورهای صنعت را بدونهزینه به گردش درآورد.
علت روی آوردن به این ایدهها چه بود؟
به اعتقاد من، اینگونه ایدههای بیمبنا از علم اسلامی، حاصل تاملات روحی و روانی بود که شکست و بیچارگی ناشی از دو چیز بر آنها تحمیل میکرد: یکی امپریالیسم غربی (که اسراییل هم یکی از نتایجش بود) و دیگری سرکوب توسط حکومتهای هولناک و درندهخو و فاسد.
یعنی این پدیده فقط مختص جوامعی است که شکستهای بدی را تجربه کردهاند؟
بهگمانم، ماجرا به همین سادگی هم نیست. یکی از بزرگترین مراکزی که علم اسلامی و کنگرهها و نشریات پرهزینهاش را تامین مالی و ترویج میکند، عربستانسعودی است. یعنی همان کشوری که از چنگ امپریالیسم در رفت و در هیچ جنگی شکست نخورد اما بااینحال، حامی یک سنت حدیثی مبتنیبر روایت خودش از اسلام ناب است که ریشههایش به ابنحنبل، ابنتیمیه، ابنجوزی و محمد ابن عبدالوهاب برمیگردد. گویا همین سنت کافی بود تا برخی سعودیهای صاحبمنصب و ثروتمند را متقاعد کند که علم اسلامی، همان علم خداست. پاکستان یکی دیگر از مراکزی بود که حمایت مشتاقانه از علم اسلامی داشت و ترکیه نیز همینطور. لذا فقط عربهای شکستخورده نبودند که دنبال این ایده ملالانگیز رفتند که علم ریشهدار در آسمان، برتر از آن چیزی است که مابقی دنیا علم قلمداد میکند.
آیا میشود معنای مقبولی از «علم اسلامی» در نظر داشت؟
میشود منطق شکلدهی یک علم اسلامی را فهمید که بخواهد جلوی کاربردهای ویرانگر علم را بگیرد؛ یعنی یکجور اخلاقیات که در آن استفادههای فنی از علم چنان هدایت میشوند که بشر را از شر حرکات ویرانگر و آشفتهذهن حاکمانی مثل «ترامپ» نجات دهد. اما آن ایده علم اسلامی، پایش را از این فراتر میگذارد و خود را یگانه علم حقیقی میداند.
درباره «مریم میرزاخانی» که تصویرش روی جلد کتابتان هم آمده است، بحثی در ایران درگرفت: عدهای میگفتند او یک استثنا است و نباید نشانه جدی پیشرفت علمی ایران حساب شود و دیگران میگفتند نوک قله کوهیخ است. نظر شما چیست؟
هر نابغهای به نوبه خود استثنا است. اما در تاریخ طولانی علم ایران، مریم میرزاخانی استثنا نیست. نقشآفرینی ایرانیها در علوم مسلمانان در دوران عباسی و پس از آن (دورههای سامانی، سلجوقی، مغول، تیموری) نیازی به توضیح ندارد. قبول دارم که یکی از معماهای پیچیده در مسئله پویایی فکری ایرانیان، رکود ایران در قرن نوزدهم است، یعنی زمانی که عثمانیها و مصریها سعی میکردند علم مدرن را وارد فرهنگ مسلمانان کنند. این مسئله، مورخان علم را درگیر خود کرده است. اما در دهههای 1980 و 1990 میلادی، پژوهش علمی بهویژه در حوزه زیستشناسی و پزشکی جهش کرد و متوقف هم نشد. این روند چنان بود که در پایان اولین دهه قرن بیستویکم، موسسه نمایه علمی «رویترزتامپسون»، ایران را از لحاظ پرارجاعترین مقالات علمی در رده ملتهای غربی قرار داد؛ البته در حوالی انتهای جدول پرارجاعترینها ولی باز هم ایران از لحاظ کمی و کیفی در رده برترین مقالات علمی در ژورنالهای برجسته بینالمللی بود.
یعنی انتظار پدیده میرزاخانی میرفت؟
در سال 2009 که فصل مربوط به علم در جوامع معاصر مسلمان را مینوشتم، پیشبینی کردم که مسلمان بعدی برنده نوبل، پس از «محمد عبدالسلام» پاکستانی و «احمد زویل» مصری، ایرانی خواهد بود. وقتی باخبر شدم که یک زن ایرانی جایزه «فیلدز» در رشته ریاضی را برده که معادل نوبل است، بسیار خوشحال شدم. مدتی بعد هم خبر فوت زودهنگام او رسید که غمانگیز بود. دستاورد او شادم میکرد اما غافلگیرم نمیکرد. خب، شاید یکقدری هم غافلگیر شدم که این جایزه در ریاضی بود، نه در بیوشیمی یا سلولهای بنیادی که ایرانیها مقالات درجهاول تولید میکردند و در زمره پیشتازان دنیا بودند.
لاجرم انتهای این بحث به فرار مغزها میرسد که مزیتی ساختاری برای کشورهای توسعهیافتهتر ایجاد میکند. برای مقابله با آن باید چه کرد؟
در بحث فرار مغزها، فقط یک راه برای مقابله با آن هست: تامین مالی سخاوتمندانه دانشگاهها، دانشکدههای علمی و موسسات علمی چنانکه بهترین تجهیزات در اختیار پژوهشگران قرار بگیرد و دانشمندان آزادانه به همایشهای مختلف بروند. اگر تسهیلات و بودجه و آزادی کار علمی وجود داشته باشد، دانشمند دلیلی ندارد به خارج برود مگر برای آنکه مقالهای بدهد، در همایشی شرکت کند یا یکی دو سال در یک موسسه پژوهشی کار کند تا موقعیت حرفهایاش در وطنش بهتر شود و اعتبار بینالمللی کسب کند. من بیست سال در خاورمیانه زندگی کردهام و هرگز یک خاورمیانهای ندیدهام که مایل به ترک وطنش باشد مگر آنکه بخواهد از فشارهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی بگریزد. در میان همین عوامل هم علت اصلی ترک وطن، دلایل اقتصادی و پیشرفت حرفهای بوده است. سه نفر مسلمان خاورمیانهای تاکنون بودهاند که دو تا بالاترین افتخار علمی دنیا و یکی برترین جایزه در چارچوب ساختاری علم یعنی ریاضی را بردهاند. اولی، محمد عبدالسلام پاکستانی بود که در فیزیک ذرات برنده جایزه نوبل شد. دومین نفری که نوبل برد، احمد زویل مصری در شیمی بود. سومی، نابغه مرحومه ایرانی مریم میرزاخانی در ریاضی بود. من در یکی از درسگفتارهای او در زمینه هندسه شرکت کرده بودم و با آنکه ریاضی پیشرفته را در دانشگاه گذراندهام، تا سه روز مغزم سوت میکشید.
همه این سه مغز بزرگ، از خاک خاورمیانه بودند که پر از استعداد است به شرط آنکه اجازه رشد بیابد. همه این سه نفر برای رشد مجبور به ترک آنجا شدند. اولی به «کمبریج» در انگلیس رفت. دومی به دانشگاه «پنسیلوانیا» در فیلادلفیا و سپس «کالتک» رفت. سومی به دانشگاه «استنفورد» در کالیفرنیا رفت. اگر نمیرفتند، برنده هیچچیزی نمیشدند. کتاب «سفر در زمان» احمد زویل را بخوانید تا ببینید دانشکده شیمی دانشگاه «اسکندریه» حتی برای دانشجویان کارشناسی هم چقدر خالی و عریان بود؛ تا ببینید که چقدر دردسر کشید تا کارشناسی ارشد بگیرد؛ که چقدر از دست بوروکراسی دانشگاه اسکندریه زجر کشید و حتی بدتر از آن، از دست بوروکراسی دولت مصر، تا بتواند آنجا را ترک کند و بورسیه کاملی را بپذیرد که دانشگاه پنسیلوانیا به او داده بود، بورسیهای که خانه و دفتر و پول اضافه به او میداد. اگر از هر یک از دانشگاههای هاروارد، کمبریج، آکسفورد، پنسیلوانیا، امآیتی و کالتک سهتا ناگهان از زمین یا آسمان به خاورمیانه (همراه با پاکستان) میآمدند و بودجه آموزش و پژوهششان دستنخورده میماند، هیچ جای تعجبی نداشت که ظرف چند سال باغی از برندگان نوبل و فیلدز بروید، مثل گلهایی که پس از باران بهاری در کویر میرویند. به نظر من، آزادی سیاسی بیتردید مطلوب است ولی مهمتر از آن، تامین بودجه کافی و بورسیههای علمی و نهادسازی و آزادی سفر است که فرهنگ علمی را پرورش میدهد. همینکه این فرهنگ شکوفا شود، حکومت مستبد هم رنگ میبازد. شاید بههمیندلیل است که مستبدان دوست ندارند فرهنگ علمی پروبال بگیرد.